علوم و فنون ادبی ( عروض )



اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

 

اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

 

از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

 

قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا

 

حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما

 

جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا

 

شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما

 

از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

 

پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا

 

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا

 

هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا

 

بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا

 

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه ان عالم بالا

 

سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا


 

باد بهار مرهم دل‌های خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است

 

شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می‌کند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است

 

وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچه‌ها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است

 

زنجیریی است ابر که فریاد می‌کند
دیوانه‌ای است برق که از بند جسته است

 

پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است

 

افسانه‌ نسیم به خوابش نمی‌کند
از ناله‌ که بوی گل از خواب جسته است؟

 

صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است

 

صائب


عشق را بی معرفت معنا مکن

 زر نداری مشت خود را وا مکن

گر نداری دانش ترکیب رنگ 

بین گلها زشت یا زیبا مکن

خوب بودن شرط انسان بودن است

عیب را در این و آن پیدا مکن

دل شود روشن ز شمع اعتراف

با کس ار بد کرده ای حاشا مکن

ای که از لرزیدن دل آگهی هیچ

کس را هیچ جا رسوا مکن

زر بدست طفل دادن ابلهی

ست اشک را نذر غم دنیا مکن

پیرو خورشید یا آیینه باش

هرچه عریان دیده ای افشا مکن

 

تصویر :

 

شعر مولانا

 

 


ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

 

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

 

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

 

چندین چشش از بهر چه تا جان ت خوش شود

چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

 

از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی

آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را

 

از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی

آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا

 

گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او

گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

 

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

 

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

 

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان

کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

 

بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش

چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

 

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت

فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

 

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان

گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

 

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم

من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

 

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو

من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

 

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری

که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

 

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت

هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

 

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

 

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

 

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

 

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

 

گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو

یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا


من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

 

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

 

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

 

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

 

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

 

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

 

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

 

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

 

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

 

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

 

سعدی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها